۲۴ مهر ۱۳۹۷ - ۰۴:۱۱

یک عاشقانه آرام

در گوشه قاب دوربین ایستاده‌اند. در دستان عروس دسته گلی مصنوعی با گل‌های قرمز به چشم می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنند. لبخندشان برای همیشه در عکس ثبت می‌شود، اگرچه هیچوقت چشمشان به دیدن خودشان روشن نمی‌شود؛ اما زن که ۱۵ سالی می‌شود نابیناست می‌خواهد عکسی به یادگار برای فرزندشان داشته باشد.
کد خبر: ۴۶۵

هرازچندگاهی آلبوم را از کشوی میز کوچک اتاق خواب برمی‌دارند، دو نفره آن را ورق می‌زنند و دوباره سرجایش می‌گذارند، همان آلبومی که هیچوقت عکس‌هایش را ندیدند اما روز عروسی مثل همه آنهایی که ازدواج می‌کنند، به آتلیه رفتند، یک جا ایستادند و عکس های داخل آلبوم را ثبت کردند.

بیشتر از دو سال از ازدواج عروس و داماد توی آلبوم می‌گذرد؛ آپارتمانی نقلی در طبقه چهارم از ساختمانی پنج طبقه با نمای سنگی در کوی فرهنگیان قرچک ورامین میزبان زندگی عاشقانه آقای "سلامی" و خانم "بلال" شده است. زوجی نابینا که برخلاف بسیاری از عاشقانه های اساطیری نه با خم ابرو و تاب گیسو و نه با خال لب و چال گونه به یکدیگر دل بسته‌اند، آنها حتی چهره یکدیگر را هم ندیده‌اند اما طی دو سال آنقدر عاشقی کرده‌اند که بیشتر زمان همراهی پنج ساعته از محل کار تا آپارتمانشان در آپارتمانشان، صرف بیان خاطره‌ها و آرزوهایشان می‌شود.

"فاطمه" و "علیرضا" زوج نابینایی هستند که از اسفند سال ۹۴ زندگی مشترکشان را آغاز کرده‌اند، فاطمه متولد سال ۶۵ و علیرضا متولد سال ۱۳۵۹ است، هر دو حقوق خوانده‌اند و علیرضا که کارمند بهزیستی است با همسرش انجمنی به نام تجلّی راه اندازی کرده‌اند تا از نابینایان حمایت کنند، آنها در آستانه روزجهانی عصای سفید میزبانمان شدند تا تجربه زندگی بدون بینایی‌شان را روایت کنند.

در نگاه اول خانه شان تفاوتی با دیگر خانه‌ها ندارد، دو تخته فرش ۹ متری، مبل قهوه‌ای رنگ هفت نفره، تلویزیونی بزرگ، دو آیینه و چند قاب عکس اتاق پذیرایی را تزیین کرده؛ آشپرخانه هم تمام وسایل ضروری را در خود جای داده و در اتاق خواب هم بسته است، توضیح علیرضا تفاوت خانه را مشخص می کند: « ما وسایل اضافی در خانه نداریم، اکثر وسیله‌ها به جز میز را دورتادور خانه چیده‌ایم تا در مسیرمان چیز اضافه‌ای نباشد، جای همه چیز را حفظیم و اینجا هر وسیله‌ای جای مخصوص خودش را دارد که فقط خودمان می دانیم کجاست و کجا باید باشد. »

او در سازمان بهزیستی اپراتور است و رئیس هیئت مدیره انجمنی است که با ایده خودش تاسیس کرده، انجمنی به نام تجلی که حدود چهار سال است در حوزه اشتغال‌زایی برای نابینایان فعالیت می‌کند. می‌گوید:« اساسی ترین مشکل همه نابینایان مسائل اقتصادی است. اگر وضعیت اقتصادی آنها حل شود خیلی از مشکلات دیگرشان هم حل می‌شود. این کار را انتخاب کردیم که با روحیه و توانایی آنها متناسب باشد.»

روایت علیرضا از تحصیلاتش آغاز می‌شود، روزی که به کلاس اول دبستان رفت را خوب به خاطر سپرده؛ خاطراتش آنقدر شیرین است که بیانش با لبخندی روی لبانش همراه می‌شود: « در مدرسه همه نابینا و کم بینا بودیم، من خودم  هاله‌ای از نور را می بینم اما قدرت تشخیص اشیاء و اجسام را ندارم، همه مثل هم بودیم و خاطرم هست که موقع بازی در زنگ‌های تفریح به هم دیگر برخورد می‌کردیم. چون همه مثل هم بودیم هیچ مشکلی نداشتیم، ههیچکس هم ناراحت نمی‌شد. وقتی می‌خواستیم درس بخوانیم همه کتاب نداشتیم، معلم‌مان هم نابینا بود وکتاب نداشت. وضعیتی شبیه یک جامعه برابر بود.»

زمانیکه از اولین روزها در مدرسه «دکتر خزایی» و معلم اول دبستانش می‌گوید، لحن صدایش تغییر می‌کند. گویی تمام سختی‌های آموزش به کودکان استثنائی را در ذهنش مجسم می‌کند. از ناآرامی آنهایی که هنوز باورشان نشده به جای دنیای رنگارنگ کودکی باید تمام عمرشان در تاریکی باشند، حرف می‌زد و به نظرش خاطره معلمی که می‌خواهد به دانش‌آموزان نابینایش یاد بدهد باید دستشان را به کمر خودشان بگیرند و بلند شوند، تا آخر عمر آنها باقی می‌ماند. علیرضا هنوز هم که هنوز است به معلم کلاس اولش زنگ می‌زد.

علیرضا با آب و تابی خاص ادامه می‌دهد: « کمی که بزرگتر شدیم در مدرسه فوتبال بازی می‌کردیم. خیلی خوب بود. یک نفر توپ را سانتر می‌کرد وسط زمین و بعد همه می‌ریختیم سمت توپ! به دنبال صدای توپ می‌رفتیم و اتفاقا توپمان هم دو لایه پلاستیکی بود. همه می‌زدند به هم. یکی لگد می‌زد یکی بی هوا به سمت دیگر زمین می‌دوید، اما هیچکس به کسی چیزی نمی‌گفت. دنیای جالبی بود. گاهی هم توپ در باغچه افتاده بود اما ما وسط زمین دنبالش می‌گشتیم. حس خاصی بود و لذت خاصی هم داشت.»

علیرضا می گوید خاطراتش از مدرسه آنقدر زیاد است که اگر بخواهد همه را بگوید تا صبح هم تمام نمی‌شود، همین را بهانه می‌کند تا گریزی به دوران دانشگاهش بزند، که در قم برای اولین بار پا به دانشگاه گذاشت و اضطراب ورود به دنیایی جدید، هم پای افراد بینا را تجربه کرد: «روز اول دانشگاه یک چمدان به چه بزرگ همراهم بود که حتی نمی‌دانستم کجا باید بروم، اما ذوق و شوق داشتم. از نوجوانی سعی کرده‌ بودم مستقل باشم و خودم رفت و آمد کنم، آنجا هم کارهایم را خودم انجام می‌دادم، دوست نداشتم مانند برخی از نابینایان، شرایطم استقلالم را زیر سوال ببرد و آدم محدودی باشم. در دانشگاه فقه و حقوق خواندم. اما با رشته‌ام کار نکردم. برای کار کردن باید امتحان وکالت می‌دادم که نشد حالا اینکه تلاش زیادی نکردم یا انگیزه کافی نداشتم را نمی دانم، البته وکالت سختی‌های زیادی هم دارد.»

در تمام مدت فاطمه، کنار علیرضا نشسته، صدایش را دنبال می‌کند و هرازچندگاهی با تکان دادن سر، حرف‌های همسرش را تایید می کند، طوری صورتش را سمت او چرخانده که انگار زل زده به چشمان همسرش. علیرضا به شرایط اجتماعی نابینایان اشاره می‌کند و می گوید: «در جامعه ما شرایط زنان نابینا خیلی سخت‌ است. هم اشتغالشان، هم ازدواجشان، هم ترددشان خیلی سخت‌تر از مردان نابیناست. می‌گویند خانم ها در جامعه آسیب پذیرترند و من می‌گویم که خانم های نابینا آسیب‌پذیری خیلی بیشتری دارند و از نداشتن برخی مهارت‌ها تا سخت گیری‌های خانواده شرایط را برایشان دشوارتر کرده است.»

علیرضا به سمت فاطمه سرش را می‌چرخاند و می‌گوید: « فاطمه خودت بگو چه سختی‌هایی کشیدی...» فاطمه که شالی بنفش با مانتویی آبی سر کرده، حلقه ازدواجش را در انگشتش کمی جابجا می‌کند. اولین جمله‌هایش را با صدایی آرام می‌گوید، اما بعد از چند دقیقه تمام انرژی‌اش را در صدایش جمع می‌کند. گویا صحبت از مشکلات زنان نابینا سر صحبت‌هایش را باز کرده: « خیلی جاها دیدم که خانواده های نابینا دوست دارند حتما زن بینا برای پسرشان بگیرند. به همین دلیل خیلی دخترهای نابینا نمی‌توانند ازدواج کنند. عدم اعتماد به توانایی بچه ها هم مشکل بزرگی شده، خانواده‌ها باورشان نمی‌شود این دختر می‌تواند یک زندگی را جمع کند. متاسفانه بیشتر از طرف آقایان دیده‌ام که دوست دارند با زن بینا ازدواج کنند اما دختران نابینا بیشتر از مردان با نابینایی همسرشان کنار آمده‌اند.»

بی صدا از جایم بلند می‌شوم تا درست جلوی فاطمه و علیرضا بنشینم. هنوز حرفی نزده بودم که فاطمه صورتش را به سمت جای جدید من تغییر می‌دهد. با تعجب می‌پرسم چه طور اینقدر سریع متوجه جا به جایی من شده است؟ علیرضا می‌گوید: « وقتی انسان نابینا می‌شود سعی می‌کند از گوشش بیشتر استفاده کند. اما بینایی یک سیستم دیگر است. دوستی داریم که هم کم بینا و هم کم شنوا است. اما هیچکدام الزاما باعث نمی‌شود که حس دیگری تقویت شود و این یک تصور اشتباه است. حتی ممکن است کسی که این عدم توانایی را دارد در بخش دیگری هم عدم توانایی داشته باشد اما ایرانی ها عقیده دارند و می‌خواهند به بعضی چیزها رنگ عرفانی و روحانی بدهند و می‌گویند نابینایان چیزایی می‌بییند که افراد دیگر نمی‌بینند، این چیزها نیست. نابینایی واقعا سخت است، اما باید همه نابینایان وارد جامعه شوند، تا محدودیت‌ها برایشان کمتر شود، با خانه‌نشینی کاری درست نمی‌شود.»

فاطمه با تمام شدن حرف های علیرضا کمی مکث می‌کند و می‌گوید « من باور قلبی دارم که خدا من را با چشم‌هایم امتحان کرده؛ اما از دیگر حواسم استفاده می‌کنم و حتی در اشپزی کردن حس لامسه، چشایی و بویایی استفاده می‌کنم» سپس با خنده اشاره به علیرضا می‌کند و می‌گوید:« اما نمی‌دانم او چرا از حواسش در آشپزی استفاده نمی‌کند! می‌گوید دوست دارد غذا را با دست پخت من بخورد.»

علیرضا سخنان فاطمه را بی جواب نمی‌گذارد:« هرچقدر دستپخت فاطمه عالیه، وضعیت آشپزی من افتضاحه. حاضرم هر کاری کنم اما آشپزی و ظرف شستن رو انجام ندم، اصلا اعصابم خورد میشه وقتی میگن ظرف بشور.»

-پس در خانه کمک نمی‌کنید؟

کارهای خانه را فاطمه خانم انجام می دهد.

-همه کارها؟

 (باخنده) مگر باید غیر از این باشد؟

 -می ترسید خرابکاری کنید و فاطمه دعوایتان کند؟

 اتفاقا وقتی ظرف می‌شویم خیلی تمیز می‌شود، وقت‌هایی که مهمان می‌آید شستن ظرف‌ها با من است. از شوخی که بگذریم به تازگی با خانمم قرارداد بستیم که هفته ای یکبار در کارهای خانه کمکش کنم. جاروبرقی بکشم و ظرف بشویم.»

-پس هفته‌ای یک بار غذا هم با شماست؟

من ماکارانی و املت بلدم اما خیلی بدمزه می‌شود، این یک مورد همیشه با فاطمه است، چون حقیقتا دستپختش بی‌نظیر است و حتی می‌تواند برای ده نفر به بالا هم آشپزی کند.

فاطمه که با حرف‌های همسرش زیرلب لبخند می‌زند، می‌گوید: « بی انصافیه اگه بگم اصلا کاری نمی‌کنه اگه فشار کار زیاد باشه کمک می‌کنه و وظیفه خرید هم با علیرضاست.»

صحبت از خرید که می شود، علیرضا با آب و تاب شروع به تعریف خرید کردن و البته مشکلات خرید می‌کند، از سوا کردن میوه تا خرید هندوانه، می‌گوید: « دیروز رفته بودم میوه بخرم. یک شلیل برداشتم و یک کم دست زدم. فروشنده گفت چرا دست می‌زنی؟ گفتم می‌خواهم ببینم خوبه یا نه؟ واقعیت این است که برای نابیناها خیلی سخت است که میوه خوب را بشناسند.»

فاطمه با هیجان می‌گوید:« اما انصافا میوه های خوبی می‌خرد و حتی بهترین هندوانه را انتخاب می‌کند» بعد که انگار منتظر است علیرضا حرفش را تکمیل کند، سکوت می کند و همسرش می‌گوید: « یکی از مشکلات ما همین خرید رفتن است، وقتی به فروشگاه می‌رویم باید از یکی کمک بگیریم تا دنبال ما بیاد و جنس ها را توضیح دهد. بعضی هاکمک می‌کنند اما خب آدم ها گاهی حوصله شان سر می‌رود، بعضی وقت‌ها حق انتخاب نداریم، چون همه جنس ها را توضیح نمی‌دهند یا ممکن است قیمت چند تا را بگویند اما همه را نخوانند. بنظرم اگر یک کامپیوتر گویا باشد یا در فروشگاه های بزرگ اتیکت با خط بریل باشد خیلی می تواند به ما کمک کند.  متاسفانه حتی روی داروها هم این مشکل را داریم. دستور مصرف داروها را هم نداریم و یک راهنما به خط بریل واقعا نیاز هست.»

علیرضا از اسکانس‌ها هم انتقاد می کند و می‌گوید:« فرد نابینا اصلا پول را تشخیص نمی‌دهد و هیچ روشی هم برای تشخیص پول وجود ندارد. درست است که می‌گویند کنار اسکناس نقطه دارد اما این پول اینقدر دست به دست شده که قابلیت لمس ندارد. به همین دلیل هنگام خرید یا مجبوریم پول‌ها دسته بندی شده در جیبمان بگذاریم یا کارت بکشیم. یک بار فروشنده‌ای به جای ۵۰ هزار تومان ۵۰۰ هزار تومان کشید که رفتم گفتم و قبول کردند. یک بار هم موتور گرفتم که کرایه‌ام ۱۰ هزار تومن بود اما وقتی خواستم پول بدهم راننده موتور گفت همین را بده. پولی که دستم بود تراول بود گفتم پسر خوب این ۱۰ هزار تومانی نیست، ۵۰ هزار تومانی است که گفت مگه تو می بینی؟!»

صحبت از خاطرات که می‌شود، هیجان کلامش بیشتر می‌شود، می‌گوید ما یک عمر خاطره داریم و بعد خیلی سریع ادامه می‌دهد:« بچه که بودم یکبار به نانوایی رفتم و پسری با تمسخر گفت پسر کوره رو ببین! من بلافاصله برگشتم طرف صدا و زدم در گوشش، آنموقع خیلی رو نابیناییم حساس بودم و حتی اگر فردی با من بد صحبت می‌کرد عصبانی می شدم، اما الان سعه صدرم بیشتر شده و این چیزها برایم مهم نیست. خاطرم هست چندباری هم به زور می‌خواستند به من کمک کنند، یکبار در خیابان می رفتم که یک نفر از پشت یقه ام را گرفت و شروع کرد به هدایت کردن من! برگشتم و گفتم چه کار می‌کنی؟  گفت قرآن گفته باید کمک کنیم! گفتم این چه کمک کردنی است؟! من اصلا نمی‌خواهم به من کمک کنی.»

بلافاصله اضافه می‌کند:« خیلی وقت ها نابیناها خجالت می‌کشند. مثلا من الان می‌خواهم از یکی کمک بگیرم اما ممکن است خجالت بکشم اما خوشبختانه مردم ما مردم با مرامی هستند. زمان دانشجویی هم خیلی از دانشجوها می‌آمدند جلو و خودشان می‌گفتند می‌خواهند دوست باشیم. بچه های نابینا از این لحاظ سعی می‌کنند ارتباطشان را به لحاظ کلامی پیش ببرند.»

علیرضا که یک برادر دوقلو، دو خواهر و یک برادر دیگر هم دارد، درباره ارتباط با خانواده اش می‌گوید:« بین اعضای خانواده خداروشکر فقط من نابینا هستم. ارتباط خوبی باهم داریم»

علیرضا درباره هاله‌ای از نور که با چشمانش می‌بیند، با افتخار حرف می‌زد، گویی از دارایی بزرگی حرف می‌زد که حسابی قدرش را می‌داند. برای علیرضا که طعم نابینایی را چشیده حتی کوچک‌ترین تصویر کارایی زیادی دارد: « سازمان بهزیستی پارامترهایی دارد برای تعیین نابینایی و از نظر آنها نابینای مطلق هستم اما در حد نور و سایه چیزهایی می بینم و البته همین ها به من کمک زیادی کرده است.»

فاطمه کمی روی مبل جابجا می‌شود و بعد طوری که انگار بخواهد برای همسرش دلبری کند، با کلامی که از ته دلش آمده، خطاب به علیرضا می‌گوید:« تو چشم‌های منی»

آشنایی علیرضا و فاطمه هم روایت جالبی دارد، علیرضا ماجرایش را اینطور شرح می‌دهد: « همسرم هم وکالت می‌خواند، البته هیچکدام توی وکالت موفق نشدیم اما توی زندگی موفق شدیم. توی فرهنگسرا کلاس اپراتوری برگزار می‌کردند و من تلفن تدریس می‌کردم. آنجا آشنایی ما پیش آمد و همان شد که باید می‌شد و بالاخره پیشنهاد دادم.»

باقی ماجرا را فاطمه روایت می‌کند:« خیلی غیر منتظره بود. ساعت ۱۲ با یک تماس تلفنی بود که از من خواستگاری کرد. شگفت زده شدم تنها عکس العملی که داشتم این بودکه گفتم صبر کن به خانواده‌ام بگویم و خودم هم فکر کنم. من تاریخ ها و روزها را خیلی خوب به ذهن می‌سپارم. بامداد روز سه شنبه ۱۴ دی سال ۹۴ بود که خواستگاری کردند. روز بعد هم به او بله دادم و روز جمعه ۲۳ بهمن با خانواده برای خواستگاری آمدند.»

علیرضا طوری با شیطنتی خاص که انگار می‌خواهد لج فاطمه را دربیاورد، با خنده و شوخی می‌گوید: « سریع هم قبول کردند؛ راستش چرا نباید کیس خوبی مثل من را قبول کنند!» بعد هم می زند زیر خنده با قهقهه می‌گوید:« وقتی کیس خوب باشد نباید فکر کرد و اصلا نمی‌دانم چرا فاطمه برای فکر کردن مهلت خواست؟!»

بعد از خنده‌های علیرضا و فاطمه که چند ثانیه‌ای اتاق را پر کرده بود، علیرضا با لحنی جدی شروع به درددل می‌کند: «وقتی بیرون می‌رویم مشکل داریم یکی باید دستمان را بگیرد از خیابان رد شویم. وقتی می رویم مسافرت یک سری مشکلات داریم اما خوشبختانه ارتباطمان با هم خیلی ارتباط خوبی است و به نظرم این ارتباط خیلی مهم تر از سختی است که می‌کشیم. زندگی دو نابینا در درجه ما خیلی سخت است، اما زندگی کنار فاطمه با همه سختی‌ها خیلی خوب است. »

علیرضا ادامه می‌دهد: « متاسفانه میان نابینایان ازدواج غیرهمسطح خیلی زیاد است، اکثر مردان نابینا دوست دارند با دختران بینا ازدواج کنند که به آنها کمک کنند، خیلی وقت ها آقایان نابینا به شهرستان های محروم می‌روند و ازدواج می‌کنند.حالت‌هایی هم هست که در شرایط خوب و برابری آشنا می‌شوند و ازدواج می‌کنند و از هر لحاظ تفاهم دارند. اما ازدواج‌های غیر هم سطح زیاد است.»

فاطمه که از ۱۶ سالگی به دلیل بیماری «آب سیاه» بینایی‌اش را از دست داده و می‌گوید: « ابتدا من هم فکر می‌کردم همسر بینا خوب است اما با جدیت بررسی کردم و دیدم با بینا چه مشکلاتی دارم؟ متوجه شدم با یک نابینا راحت‌تر می‌توانم زندگی کنم و به نظرم عدم تفاهم با فرد بینا بیشتر است.»

 

 

 

 

روایت شروع زندگی مشترک فاطمه و علیرضا هم خواندنی است، علیرضا آن را اینطور روایت می‌کند: « زندگی م بسیار ساده شروع شد. شغل که داشتم و خانه هم داشتم. کارمند بهزیستی بودم و این راه هم بگویم که دو شغله نیستم و کارم در انجمن تجلی داوطلبانه است و بهره اقتصادی ندارد. مثل خیلی از ایرانی ها زیر خط فقر زندگی می کنم و حقوقم ماهانه یک میلیون و ۷۲۰ هزار تومان است اما نمی‌شود گفت که بد زندگی می کنم سعی می‌کنیم به هر حال صرفه جویی و قناعت کنیم. خلاصه دنیا گشت و ما به هم رسیدیم. مراسم ساده ای در خانه همسرم گرفتیم. با میوه و شیرینی شام پذیرایی کردیم و حدود ۳۰۰ نفر مهمان داشتیم.»

فاطمه هم وارد بحث می شود، از مراسم ازدواجشان به عنوان خاطره ای خوب یاد می‌کند و می‌گوید: «دوست نداشتیم مراسم بدون جشن باشد. یک جشن متوسط بود که خیلی جاها از رسم و رسومات چشم پوشی کردیم. به‌ هرحال خانم‌ها دوست دارند که عروسی بگیرند. یعنی لباس عروسی و آتلیه رفتن برایشان مهم است و برای من هم مهم بود. برای جهیزیه هم سعی کردم هم زیبا باشد و هم از رنگ های روشن استفاده نکنم چراکه ممکن بود که بعدا در نگهداری از آنها اذیت شویم. نمونه‌اش هم قالی‌هایی است که می‌بینید که انتخاب مشترکمان بود. »

فاطمه که با ذوق از خاطرات جشن عروسی اش تعریف می‌کند، ادامه می‌دهد: « موقع انتخاب ظروف از اول گفتم رنگ و طرح را به من بگویند و دلم می خواست رنگ آنها سفید صورتی باشد، البته اینطوری هم نبود که فقط زیبایی برایم مهم باشد و قیمت‌ها را ول کنم.»

در میانه بحث فاطمه به طولانی شدن زمان اشاره می‌کند و بلند می شود تا چای بریزد، درباره پررنگ یا کم رنگ بدون چایی نظر می‌پرسد و پای سماور با گذاشتن انگشت روی بدنه و حرارت لیوان و همچنین صدای آب جوش در لیوان متوجه پرشدنش می‌شود، با سینی چای وارد اتاق می‌شود و ادامه می‌دهد:« خلاصه آتلیه رفتیم و عکس گرفتیم. حتی اگر عکس را بگیری و نتوانی آن را ببینی باز هم یک حس به تو دست می‌دهد. همسرم علاقه‌ای به عکس ندارد اما خب منم مثل همه دخترهای دیگه که عروس می‌شوند این را همراه همسرم تجربه کردم که یک جا بایستم و از ما عکس بگیرند حتی اگر این عکس را نتوانم بببینم. خاطرم هست که به آرایشگاه رفتم، لباس عروسی پوشیدم و به آتلیه رفتم. دوست داشتم یادگاری داشته باشم. یکی از انگیزه هایم که شاید هم تحقق پیدا نکند این بود که اگر فرزندم بعدا از من درمورد عروسیم پرسید چیزی داشته باشم که نشانش بدهم.»

برای علیرضا اما فکر کردن درباره بچه‌دار شدن دلهره‌آور است. هم به شرایط اقتصادی اشاره می‌کند و هم ته دلش نگران سلامت و بینایی فرزندش است:« نمی‌خواهم  بچه داشته باشم. وضعیت اقتصادی سخت شده است. راستش کمی هم می‌ترسم که نابینا شود. البته آزمایش‌های ژنتیک هست اما خب سخت است. اخیرا بچه یکی از دوستانم به دنیا آمده و مشکل بینایی پیدا کرده. رابطه با بچه هم سختی‌های خاص خودش را دارد که بنظرم از خود ازدواج سخت‌تر است. درحال حاضر هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم. مثلا وقتی بخواهیم بچه را بیرون ببریم  تا بازی کند باید مواظبش باشیم. باید دنبال بچه برویم اما ما کجا برویم؟ اگر والدین بینا باشند در پارک به بچه نگاه می‌کنند اما وقتی نابینا باشند مجبور می‌شوند برای مراقبت از بچه، او را محدود کنند. »

علیرضا بعد از کمی مکث با لحنی امیدوارانه ادامه می‌دهد: « اما اگر بچه داشتم و پسر بود اسمش را محمدحسن می‌گذارم و اگر دختر باشد شاید اسمش بگذارم پرنیان. محمد حسن به دلیل ارادتم به مولا امام حسن است و پرنیان را در شعرهای رودکی خواندم و خیلی دوست داشتم. اما خدا کند اگر بچه داشتم نابینا نباشد که یک روز عصبانی شود و بگوید اه کاش نابینا نبودم.»

 

کنجکاوی در مورد زندگی نابینایان زیاد است، نحوه تشخیص رنگ یکی دیگر از آنهاست که علیرضا می‌گوید:« نابینایان اصلا رنگ را نمی‌شناسد و نمی‌بیند، در دنیای ما این مفهوم اصلا وجود ندارد.»

فاطمه با لحنی که موجی از حسرت در آن به گوش می‌رسد، به روزهایی اشاره می‌کند که قبل از نابینایی‌اش نقاشی می‌کشیده، :« نباید بگویم اما دلم برای کارهایی که زمان بینایی انجام می‌دادم تنگ می‌شود.»

علیرضا خودش مساله ترحم به نابینایان را پیش می‌کشد، گویا این مساله خیلی آزرده خاطرش کرده که می‌گوید: « تصور اشتباهی از سوی برخی مردم در مورد نابینایان وجود دارد، نابیناها خلاف هم می‌کنند. فکر نکنید که هر کس نابینا است فرشته است، اینطور نیست همه جا انسان بد و خوب وجود دارد. برخی نابیناها کلاهبرداری می‌کنند. دزدی می‌کنند. من فرد نابینایی می‌شناسم که با خانم‌های زیادی دوست بود و از اونها اخاذی می‌کرد. می‌خواهم بگویم که خوبی و بدی آدم‌ها ربطی به معلولیت ندارد.»

 

کارکردن نابینایان با تلفن همراه سوال دیگری است که شاید بسیاری جوابش را ندانند، علیرضا درباره آن اینطور توضیح می‌دهد: « آنچه مردم از گوشی تلفن همراه می‌بینند ما می‌شنویم. نرم افزاری خاصی وجود دارد که این نرم افزار برای گوشی های اندورید است. یک نرم افزار جهانی است که برای نابینایان طراحی شده است و روی موبایل هایشان نصب می‌کنند به این شکل که هرجای گوشی را لمس کنند نرم افزار آن را به شکل صوتی می‌خواند و ما می‌شنویم.  زمانی که گوشی‌ها کلیدی بودند کار کردن با آنها راحت‌تر بود اما وقتی گوشی ها از کلیدی به سمت لمسی تغییر کردند کار سخت شد و ماها کمی ترسیدیم که حالا باید چه کار کنیم و باید سخت باشد. کمی شوک‌آور بود اما مجبور بودیم با این گوشی ها کار کنیم.»

علیرضا برای اثبات مهارتش در استفاده از گوشی، خبرگزاری ایسنا را در موبایلش جستجو می‌کند و نرم افزار از روی اخبار خبرگزاری شروع به خواندن می‌کند. او ادامه می‌دهد: « ما هم مخاطب خبرهای شما هستیم.»

فاطمه و علیرضا  نامی که با آن شماره یکدیگر را ذخیره کرده‌اند را هم نشان می‌دهند، علیرضا شماره فاطمه را با عنوان «همسر عزیزم» ذخیره کرده و فاطمه هم شماره علیرضا را « عشقِ فاطمه» ذخیره کرده‌ است.

 

سفر گویا بخش سختی در زندگی آنهاست، آرزوی علیرضا رفتن به کردستان است. اگرچه هیچ‌وقت به آنجا نرفته اما می‌گوید که وصف آب و هوای کردستان را شنیده و از آنجایی که روستا زاده است علاقه عجیبی هم به طبیعت دارد: « برای رفتن به بعضی جاها باید از قبل آنجا را بشناسیم. مسافرت رفتن برای دو نابینا سخت است. من می‌توانم مشهد و قم بروم اما نمی توانم مثلا بروم شمال. چون آنجا اصلا سیستم ترددی یک جور دیگر است. از نظر مسافرتی به خانواده وابسته‌ایم. خودم جاهای تاریخی را دوست دارم اما چون خانومم دوست ندارد به آنجا نمی ریم، به خاطر محدودیت های لمس هم جاهای تاریخی برای ما جذاب نیست. هردوی ما عاشق باغ، درخت، گل و صدای آب هستم. عشقم صدای دارکوب هاست.»

 

برخلاف آنکه بسیاری منتقدان فیلم سینمایی رنگ خدا، ساخته مجید مجیدی را اثر سینمایی موفقی می‌دانند، علیرضا با داستان آن مخالف است و می‌گوید: « نابینایان فیلم رنگ خدا را خیلی دوست نداشتند. درست است که موضوعش درباره یک نابینا بود اما یک فیلم کاملا بصری بود و طبیعت و آسمان و جنگل و رودخانه را نشان می‌داد. بهرحال جنبه پرداختن به مطلب هم مهم است و این فیلم زیادی ترحم برانگیز بود. من نمی‌خواهم بگویم که داستان فیلم واقعیت نداشت اما غم زیادی داشت و همه فکر می‌کردند نابیناها چه قدر بدبخت هستند.

 

نابینایان اما ورزش ویژه‌ای هم دارند که «شودان» نام دارد، علیرضا آن را معرفی کرده و درباه اش اینطور می‌گوید: «ورزش شودان ویژه نابینایان است و شیوه آن اینطور است که یک نفر سر میز است و یک نفر هم آن سمت بین این میز یک حفره مانند است و وسط میز یک تخته است که نباید توپ با تخته برخورد کند. وقتی توپ را با راکت چوبی می‌زنند از جهت صدای توپ باید مواظب باشند که توپ در حفره نیافتد. خیلی شبه بیلیارد است و فکر کنم یکی دو ورزشگاه در تهران این بازی را دارد.»

 

فاطمه اما کوهنوردی را هم دوست دارد و ظاهرا یکی از ورزش های مورد علاقه اش است، اما این یکی از محدودیت‌های نابینایان است که نمی‌توانند به تنهایی به کوه بروند، فاطمه با حسرت می‌گوید: «خیلی وقت است به کوه نرفتم. باید حتما کسی با من بیاید که متاسفانه مدت هاست کسی نبوده است. البته من خرید کردن و توی بازار گشتن را هم خیلی دوست دارم. وقتی هنوز بینایی داشتم این کار از کارهای مورد علاقه‌م بود و الان هم اگر با فرد بینا در بازار بچرخم اصلا زمان را حس نمی‌کنم. دلم می خواهد لباس‌ها را ببینم و اگر فرد بینایی همراه من است برایم توضیح بدهد که مدل لباس چه طور است.»

سه تار روی دیوار یادآور روزهای دور است. هر دو به موسیقی و آموختن آن علاقه دارند اما دسترسی سخت به کلاس‌های آموزشی هر دو را از ادامه آموزش منصرف کرده اما انی مساله باعث کور شدن ذوق هنری علیرضا نشده است، خودش می‌گوید که متن‌های عاشقانه و شعرهای زیادی نوشته است و شروع به خواندن می‌کند:

ز جا برخاستم صبحی دل انگیز
هوا پر گشته بود از عطر پاییز
زبان حال گفتم با عصایم
به او گفتم که باشد رهنمایم
عصا در دست و دستی هم به کیفم
تمام کوچه ها را من حریفم
عصای من! خیابانگرد تهران
به سیمایت نشسته گرد تهران
درین دودی که مانع بهر دید است
به حمدالله عصا رویت سپید است
رفیق جوی و چاه و چاله ای تو
انیس خوب چندین ساله‌ای تو
تو رهپوی خیابان‌های تنگی
از آنها می رهانی‌ام فشنگی
الهی بندهایت شل نباشد
به راهت جوی‌ها بی پل نباشد
چون این ابیات را من می سرودم
به فکر چاله‌های شهر بودم
زبان حال خود کوتاه گفتم
به زیر لب یک بسم الله گفتم
عقا در دست راهی گشتم آن دم
گهی چون باد و گاهی نیز نم نم
که ناگه زیر پایم گشت خالی
درافتادم به چاه آن حوالی
چهی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
درونش بود و عرضش بود باریک
به خود گفتم عجب چاه عمیق است
گمانم مانده از عهد عتیق است
درو شاید دو صد بیژن فتاده
و شاید هم کسی چون من فتاده
چون از این چاه ظلمانی رهیدم
نفس‌های عمیقی می‌کشیدم

 

 

 

 

علیرضا که هر روز مسافت حدود ۷۰ کیلومتری از قرچک تا محل کارش را طی می‌کند و عصرها هم همین مسافت را برمی‌گردد، درباره سرکار رفتنش هم می‌گوید:« صبح ها در مسیری که به تهران می روم که ایستگاه مینی بوس ندارد. یعنی اینطور نیست که در ایسنگاه باشند بلکه مسافر را می‌بینند و با حرکت دست مسافر می‌ایستند. افرادی که آنجا هستند مینی بوس را نگه می‌دارند و کمک می‌کنند. بعضی از کارکنان خطوط هم خیلی حواسشان هست. خوشبختانه مردمی داریم که به هم‌نوعشان کمک می‌کنند. اما راستش را بخواهید گاهی از برخی کمک ها عصبانی می‌شوم، یک موقع است که ادم خودش حوصله ندارد و مثلا یکی می‌آید و پنج قدم کمک می‌کند و می رود دوباره نفر بعدی پنج قدم دیگر و می‌رود ، خب اینها کمک کردن نیست! گاهی هم وقتی نیازی به کمک ندارم اصرار می‌کنند که کمک کنند.»

تجربه استفاده علیرضا و فاطمه از مترو هم جالب است، علیرضا درباره آن می ‌گوید:« نابیناها در مترو مشکل تردد دارند و بعضی ایستگاه ها و فضاها مناسب سازی نشده است. کارمندهای مترو هم انصافا خیلی کمک می‌کنند.»

فاطمه به تردد در شهر اشاره می‌کند و می‌گوید:« تردد ما در شهر سخت‌تر است، مثلا اگر جایی در حال ساخت و ساز بوده و تغییر کرده باشد برای چند روز دچار مشکل می‌شویم. مانع گذاشتن سر راه هم بدترین اتفاق ممکن است.»

علیرضا هم با دعوت فاطمه وارد بحث می‌شود و می‌گوید:« وقتی صداها زیاد می‌شوند تعادلم را  از دست می‌دهم. یک بار صدای بولدوز با وسایل نقلیه دیگر یکی شده بود که نمی‌گذاشت از خیابان عبور کنیم. ما به صداها خیلی متکی هستیم. وقتی صداها زیاد می‌شود تمرکزمان را از دست می‌دهیم.»

فاطمه پس از حرف‌های همسرش اینطور می‌گوید:« علیرضا چشم منه! برای من عالیه وجودش»

شاید تلویزیون بزرگ داخل اتاق، برای بسیاری تزئینی یا برای سرگرمی مهمان به نظر برسد، اما علیرضا و فاطمه آن را برای استفاده خودشان خریداری کرده‌اند، علیرضا می‌گوید: «فیلم هم نگاه می‌کنیم. بعضی ها فکر می‌کنند نابیناها نمی‌توانند ببینند پس فیلم هم نگاه نمی‌کنند. اما نابیناها فیلم ها را گوش می‌کنند و از صدایش لذت می‌برند.»

فاطمه از چند سریال هم نام می‌برد و می‌گوید:« الان سریال "دلدادگان" را هر شب راس ساعت ۹ می‌بینم. قصه‌های جزیره را هم نگاه می‌کنم چون یادآور دوران کودکی خودم است. سریال مختارنامه را هم نگاه می‌کنم.»

 

 

 

 

 

عقربه های ساعت زمان رفتن را یادآوری می‌کند، آفتاب عجول پاییز غروب کرده اما خانه علیرضا و فاطمه پر از نور عشق است، آنجا که دسته گل قرمز رنگ عروسیشان با گل‌های مصنوعی که هیچکدام هیچوقت ندیدندش به یادگار از یک اتفاق خوش، روی دیوار جاخوش کرده تا نشان دهد آنان عاشق حفظ تک تک خاطراتشان هستند. صاحب این عاشقانه هر لحظه کنار هم بودنشان را قدر می‌دانند، انگار که هرکدام در گوشه دیگری از دنیا آن دیگری را یافته و حالا هرکدام با قاطعیت از خوشبختی در کنار هم خبر می دهند. خانه نقلی آنها شاید بهترین جای شهر نباشد، شاید با وسایل گران قیمتی تزئین نشده باشد، اما آینه‌های گوشه و کنار خانه هر کدام بکرترین لحظات یک عاشقانه آرام را بارها در خود منعکس کرده‌اند، حتی اگر علیرضا و فاطمه هیچوقت شاهد انعکاس آن همه زیبایی در خانه شان نباشند، اما آن خانه پر از نور «عشق» است.

ایسنا- پریشاد احمدی

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها